تمام من

تمام من اینجاست،اینجا،در میان کلماتی که مینویسم

تمام من

تمام من اینجاست،اینجا،در میان کلماتی که مینویسم

هنوز هم اون شب های گریه ی مستی رو یادم هست

سه شنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۵۶ ب.ظ

بسم الله

 

با اینکه صبح یک فنجان قهوه خوردم اما باز هم اثری نداشت و از ساعت ۱۲ بود که خواب زور خودش را زد و توانست من را در خودش ببلعد طوری که تا الان خوابیده بودم ! همیشه روزهایی که روز قبلش تمام وقت بیرون از خانه هستم خواب آلوده و خسته میگذرد،نمیدانم چرا اینطور میشوم انگاری که چندین بار ِ هیزم جا به جا کرده باشم .از مترو و وسایل نقلیه عمومی هم متاسفانه استفاده نمیکنم که بگویم سرپا ایستادن خسته ام کرده ،شاید فشار و استرس رانندگی در اتوبان ها و خیابان های تهران است که مرا اینچنین از پای درمیاورد، اما خب فعالیت بیرون از خانه را هم دوست میدارم نمیتوانم بخاطر خستگی خودم را از شهر محروم کنم .

دیروز بعد از یکساعت رتق و فتق کردن کارهای فارغ التحصیلی پایم به خوابگاه باز شد  باید با آنجا هم تسویه میکردم ،۲۹ هزارتومان بدهکار بوده ام این ۲۹ هزارتومان چیست و از کجا آمده را نمیدانم!،انقدر دلتنگش بودم و انقدر در این پاییز زیبا شده بود که دلم میخواست بنشینم رو یکی از سکوها و فقط هوای آنجا را استشمام کنم ، دخترها را ببینم و خاطراتم را مجسم کنم ، هرچند چون دیگر دانشجو نبوده ام مرا به محوطه اصلی راه ندادند اما همین هم برای به وجد آوردن من کافی بود تمام خاطرات روزهای جوانیم به یادم امد (شاید بگویید که تو که جوانی. و سنی نداری اما من به شما میگویم که من خیلی پیر شده ام من در شب های و روزهای ابتدایی سال ۱۳۹۷ به یکباره به قدر ۲۰ و اندی سال تکیده شده ام ، نه شوقی برایم مانده نه امیدی نه هیجانی ، اسم این وضعیت چیست ؟ )

خاطراتم هیچوقت رویدوشم سنگینی نمیکند و از هر لحظه برای چشیدن حلاوت دوباره شان استفاده میکنم ، وقتی از جلوی در نگهبانی رد شدم شب هایی به خاطرم آمد که از موتور « پ» پیاده میشدم دست همدیگر را میگرفتیم و با سختی از هم جدا میشدیم . در مسیر وروردی اصلی تا ساختمان ۷۱ من بودم و عیش مدام و روحی که میخواست پرواز کند در اوج شادی و دخترانگی در اوج عشق و رغبت .

اتاقک ورودی  مفهوم انتظار را برایم یادآور میشود وقتی که غروب ها منتظر میماندم تا «پ» از سرکار برگردد سوار موتور شویم و باهمدیگر شهر و خودمان را کشف کنیم  برای سختی های راه رسیدنمان چاره بیاندیشیم و من گریه کنم و « پ » دستم را بگیرد و بگوید که نگران نباشم. آن قسمت از وروردی خوابگاه لحظه های وصال و فراغ عشاق زیادی را به خودش دیده ، نمیدانم همه‌شان واقعی هستند یا نه اما خاطرات تلخ و شیرینی را برای دخترکان خوابگاه رقم میزنند ، مثل من که گاهی دوازده ظهر با خنده وارد اتاق میشدم و  گاهی ۵صبح با گریه های شدید .

وقت هایی که از مغازه خوابگاه خوراکی های خوشمزه میخریدیم و میرفتیم در پارک بالا میخوردیم ، روی نیمکت مینشستیم و از آنجا به برج های شهر نگاه میکردیم و گرمای نفس هایمان بود که بهصورتمان میخورد .یا مثل ان شبی که زلزله آمد و با استرس و گریه به. « پ » زنگ زدم اما در جواب شنیدم که چه وضعش است؟ تو از زلزله میترسی میخواهی یک زندگی را هم اداره بکنی ؟ 

عصر دیروز که با «م» بیرون رفتیم بهم گفت یادت هست که «پ» بهت یک جعبه چوبی پاسور داده بود ؟ تو هم که اهل پاسور نبودی دادیش به نیلوفر؟  مبهوت و گنگ ماندم بهش گفتم ((پاسور؟ چرا جعبه پاسور رو یادم رفته بود ؟ دادمش به نیلوفر؟ یادم نمیاد ؟ یعنی هم جعبه چوبی هم کارت ها را دادم به نیلوفر؟ مطمینی؟ )) برایم عجیب بود که چرا این هدیه را فراموش کردم و عجیب تر که چرا یادم نمیاید چکارش کردم و اصلا واقعا دادم به نیلوفر؟ اگر به نیلوفر ندادم پس کجاست ؟ به «م » گفتم لطفا اگر چیزهای دیگری از آن روزها یادت آمد به من بگو ،خندید و گفت باشه.

همه این هارا گفتم که بگویم خوابگاه راز بزرگی در زندگی من بود ،نقطه هر آنچه بر من گذشته و آنچه که الان هستم ، با خودم میگویم شاید اگر خوابگاهی نبودم هیچ یک از این اتفاقات برایم نمیفتاد ،اما روی دیگرم جواب میدهد که عشق هرکجا که باشی تورا خواهد یافت ، روزهای زیبایی داشتم که تصور تاریکی آنچه در پیش داشتم برایم غیرممکن بود اما خب هم آن نورها گذشتند هم آن ظلمت ها ، حالا من ماندم و تجربه و خاطره...

از طرف زنی که پر از رنج و تجربه است بهتان میگویم که در هر جایی که هستید آنجا حتما بستر رشد شماست هرچند تلخ هرچند نامطلوب اما جایی ست که شما یک قدم به سوی بال گرفتن نزدیک میشوید و این آن چیزی ست که خدا برایتان خواسته...

 

نظرات (۲)

  • شاگرد بنّا
  • پاراگراف آخر عالی بود

    پاسخ:
    ممنون از شما

    فارغ التحصیلییی مباااارک :)

    _نزدیک به ۱۰ سال در یک شهرستان درس خوندم و بعد در روستاها و اورژانس همونجا کار کردم 

    محیط کوچیک 

    فضای بسته و عقب افتاده 

    بی امکانات

    دلتنگی و غربت 

    اما رشدی که اونجا کردم بی نظیر بود ... 

    پاسخ:
    خدا قوت و تنت سلامت عزیزم 
    همشه همینه گاهی بالندگی رو در محیطی پیدا میکنیم که هیچوقت تصورش رو نداشتیم و یا معلم هایی یافت میشن بین افرادی که هیچ فکر نمیکردیم روزی میتونن درس بزرگی بهمون بدن.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی