اللهم انزلنی منزلا مبارکا
بسم الله
صدای ماشینها را میشنوم ، از اتاق های داغ به تراس خانه پناه آوردم ،هوای خنک و خلوت دو عنصری که میتواند سلول هایم را از نو بسازد ، اکسیژن کافی برای مغزم و تنهایی برای فکر کردن و نوشتن ،گفتم خانه ، اینجا خانه من نیست ، خانه جدید دخترخاله ام است که چهارماهی میشود که به آن کوچ کرده اند و ای کاش خانه من بود ، ای کاش حتی خانه بغلی مال من بود،حتی به چندتا خیابان آن طرفتر نیز رضایت میدهم ، اصلا خیابانش مهم نیست، مهم این است که شب ها وقتی میخواهم بخوابم ماه را بالای سرم از پشت پنجره ببینم و وقتی میخواهم باران را ببینم مجبور نشوم به بالای پشت بام بروم ، مهم این است که شب هایش روشن باشد و از بالکن آن چراغ های شهر برایم چشمک بزنند ،نه اینکه سرم را بالا بیاورم و ساختمان های تنگ و ترشی را ببینم که بیشتر یادآور معماری شهری بلوک شرق و زیست کمونیستی است. من از این شهر یک خانه دلباز نورگیر طلبکارم ، خانه ای که در یک کوچه درختی باشد و گل های کاغذی از در سفیدرنگش آویزان باشد ، متراژش برایم مهم نیست فقط اینکه بتوانم بگویم :« اینجا خانه من است بفرمایید خوش آمدید »و آدرس خانه ام را با افتخار بگویم و وقتی میخواهم اسنپ بگیرم نگران لات بودن راننده نباشم برایم لذتبخش است
شاید بورژوازی و یا کمی دمده به نظر برسد که بخواهی خودت را با داشته های مالیات تعریف کنی اما خانه برای من هویت است ، محله برایم اصالت است و من جایی را میخواهم که بتوانم مانند اسم و فامیلی و رشته تحصیلی و نسبم خودم را ذیل آن تعریف کنم .
بعدها بیشتر درمورد خانه و خانه نویسی خواهم گفت، الان گردن و کتفم درد دارد
میروم وضعیت سفید ببینم ...
- ۲ نظر
- ۲۲ آبان ۰۱ ، ۲۳:۳۶